۲۷۹ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۲۷۶۵

آن شمع چو شُد طَرَب فَزایی
پَروانه دِلان، به رَقص آیی

چون جان بِرَسَد، نه تَن بِجُنبَد؟
جان آمد، از لَحَد بَرآیی

چون بانگِ سَماع در کُه افتاد
ای کوهِ گِران، کم از صَدایی؟

کین بادِ بهار می‌رَسانَد
رَقصانیِ شاخ را صَلایی

در ذَرّه کجا قَرار مانَد؟
خورشید به رَقصْ در سَمایی

هم آتش و دود گشته پیچان
از آتشِ رویِ جانْ فَزایی

ماهی صَنَما زِ روحْ‌ بی‌جسم
شوخی، شِکَری، یکی بَلایی

گَهْ کوتَه و گَهْ دراز گشتیم
با سایهٔ صورتِ هُمایی

هم بر لبِ دوست، مَست گشتیم
نالان شُده مَست، هَمچو نایی

بر باد سَوار، هَمچو کاهیم
اَنْدَر جَوَلانْ زِ کَهْرُبایی

چون پَشّه زِ خونِ خویش مَستیم
وَزْ دیگِ جِگَر، دِلا اَبایی

اَنْدَر خَلْوَت به هویْ هویی
در جمعیَّتْ به ‌هایِ هایی

در صورت، بَندهٔ کَمینیم
در سِر، صِفَتِ یکی خدایی

این دادْ خَدیوْ شَمسِ تبریز
بی کِبْر، وَلیک کِبْریایی
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۲۷۶۴
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۲۷۶۶
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.