۲۱۶ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۱۶۶۶

مرا ز پیر خرابات این سخن یادست
که غیر عالم آب آنچه هست بر بادست

تهی است چشم تو از سرمه سلیمانی
وگرنه شیشه گردون پر از پریزادست

ز کلفت است خطر بیش سخت رویان را
که زنگ، تشنه آیینه های فولادست

ازان به زندگی خویش خلق می لرزند
که دایم از نفس این شمع در ره بادست

ز کار خویش هنرمند را نصیبی نیست
ز جوی شیر به جز خون چه رزق فرهادست؟

مشو ز دیدن رخسار نوخطان غافل
اگر چه مشق جنون بی نیاز از استادست

ز هر نسیم دلش همچو بید می لرزد
ز برگریز خزان سرو اگر چه آزادست

من از رسیدن روزی به خویش دانستم
که رزق مردم بی دست و پا خدادادست

زبان شانه درازست بر سر عالم
ز نسبتی که سر زلف را به شمشادست

ز بیم سیل خراب است خانه معمور
ز گنج، خانه ویرانه صائب آبادست
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۱۶۶۵
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۱۶۶۷
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.