۱۷۴ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۱۶۵۵

شکستگی دل از دیده ترم پیداست
به سنگ خوردن مینا ز ساغرم پیداست

دهان زخم بود ترجمان تیغ خموش
ز جوی شیر چو فرهاد جوهرم پیداست

ز ناتوانی من خامه می گزد انگشت
که رگ ز صفحه تن همچو مسطرم پیداست

نشد نهفته ز تن داغهای پنهانم
همان ز گرد، سیاهی لشکرم پیداست

چنان که شمع نماید ز پرده فانوس
برون ز نه صدف چرخ گوهرم پیداست

چو بوریاست ز پهلوی خشک بستر من
قماش خواب ز نرمی بسترم پیداست

به غیر موی سر خود مرا کلاهی نیست
گذشتن از سر دنیا ز افسرم پیداست

به حلم دوست دلیل است خواب غفلت من
بهم نخوردن دریا ز لنگرم پیداست

اگر چه بحر گرانمایه است دایه من
همان غبار یتیمی ز گوهرم پیداست

ز کاسه سر منصور باده می نوشم
عیار حوصله من ز ساغرم پیداست

ز گرد خوان فلک زله ای که من بستم
چو ماه عید ز پهلوی لاغرم پیداست

نهان چگونه کنم فیض کنج عزلت را؟
که فتح باب ز نگشودن درم پیداست

ستاره سوخته ای همچو من ندارد عشق
که روز روشن از افلاک اخترم پیداست

توان ز گریه من یافت درد من صائب
شکوه بحر ز سیمای گوهرم پیداست
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۱۶۵۴
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۱۶۵۶
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.