۲۹۰ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۲۷۶۰

با دل گفتم چرا چُنینی؟
تا چند به عشقْ هم نشینی؟

دل گفت چرا تو هم نیایی؟
تا لَذَّتِ عشق را بِبینی

گَر آبِ حَیات را بِدانی
جُز آتشِ عشق، کِی گُزینی؟

ای گشته چو بادْ از لَطافت
پُرباد شُده چو ساتْگینی

چون آب، تو جانِ نَقْش‌هایی
چون آیِنِه، حُسن را اَمینی

هر جانِ خسیس کان ندارد
می‌پِنْدارد که تو هَمینی

ای آن کِه تو جانِ آسْمانی
هر چند به صورت از زمینی

ای خُرد شِکَسته هَمچو سُرمه
تو سُرمهٔ دیدهٔ یَقینی

ای لَعْل تو از کدامْ کانی؟
در حَلقه دَرآ، که خوش نِگینی

ای از تو خَجِلْ هزار رَحْمَت
آن دَم که چو تیغْ پُر زِ کینی

شَمسِ تبریز صورتَت خوش
وَنْدَر مَعنی، چه خوش مَعینی
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۲۷۵۹
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۲۷۶۱
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.