۲۳۵ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۱۵۹۳

آه کز اهل محبت اثری پیدا نیست
زآنهمه سوخته جانان شرری پیدا نیست

نه ز آغاز خبر دارم و نه از انجام
منزل دور مرا پا و سری پیدا نیست

لاله ها را ز سر داغ سیاهی برخاست
شب ما سوختگان را سحری پیدا نیست

یوسف از چاه برون آمد و عنقا از قاف
از دل گمشده ما اثری پیدا نیست

مگر از روزنه دل نفسی راست کنیم
ورنه زین خانه تاریک دری پیدا نیست

بجز از آبله پا که کنندش پامال
در همه روی زمین دیده وری پیدا نیست

ز اهل دل آنچه به جا مانده زبان لاف است
همه برگ است بر این نخل بری پیدا نیست

بر میاور ز صدف گوهر خود را صائب
که درین دایره صاحب نظری پیدا نیست
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۱۵۹۲
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۱۵۹۴
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.