۲۵۲ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۱۵۹۲

حال گویاست اگر تیغ زبان گویا نیست
شکوه و شکر به فرمان زبان تنها نیست

پیش فرهاد که زد شیشه ناموس به سنگ
خنده کبک، کم از قهقهه مینا نیست

لنگر عقل به دست آر که در عالم آب
آنقدر موج خطر هست که در دریا نیست

گرمی لاله خونگرم مرا دارد داغ
ورنه مجنون مرا وحشتی از صحرا نیست

سرکشی در قدم کوه جواهر افشاند
وادی حرص به نزدیکی استغنا نیست

از طلب، مطلب اگر خیر بود طالب را
طلب روی زمین هم طلب دنیا نیست

دیده روزنه از شمع بود نورانی
چشم پوشیده بود هر که به دل بینا نیست

معنی عزلت اگر وحشت از آبادانی است
جغد در مرتبه خویش کم از عنقا نیست

نه همین فکر خط و خال تو صائب دارد
در دل سوخته کیست که این سودا نیست؟
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۱۵۹۱
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۱۵۹۳
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.