۲۱۶ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۱۵۳۸

دل من تیره ز بسیاری گفتار شده است
زین پریشان نفس آیینه من تار شده است

چون سیه روی نباشم، که ز بیمغزی ها
مد عمرم چو قلم صرف به گفتار شده است

همچو رهزن به دلش دیدن منزل بارست
هر که را درد طلب قافله سالار شده است

هست آگاه ز محرومی من از دیدار
طفل شوخی که تهیدست ز گلزار شده است

می گدازد چو مه چارده از دیده شور
ساغر هر که درین میکده سرشار شده است

نیست از دوزخم اندیشه که از شرم گناه
هر سر مو به تنم ابر گهربار شده است

چون سپندست سویدا به دلم بی آرام
خال تا گوشه نشین دهن یار شده است

تن به تسلیم و رضا ده که ازین خوش نفسان
خار در پیرهن من گل بی خار شده است

صائب از سنگ ملامت گله ای نیست مرا
کبک من مست ازین دامن کهسار شده است
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۱۵۳۷
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۱۵۳۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.