۲۲۰ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۱۵۳۱

هر که را می نگرم سوخته جان افتاده است
این چه برق است درین لاله ستان افتاده است؟

نیست ممکن که به خورشید درخشان نرسد
هر که چون قطره شبنم نگران افتاده است

حال ما رهروان آبله پایی داند
که نفس سوخته در ریگ روان افتاده است

از نهانخانه گوهر چه خبر خواهد داشت؟
خس و خاری که ز دریا به کران افتاده است

ای که در کعبه خبر از دل ما می گیری
روزگاری است که در دیر مغان افتاده است

زود باشد سر خود در سر این کار کند
چون قلم هر که به دنبال زبان افتاده است

در سر کوی تو ای انجمن آرای بهار
چهره زرد چو اوراق خزان افتاده است

وسعت دایره مشرب ما می داند
هر که چون نقطه مرکز به میان افتاده است

جود کن کز دهن خالی موری بسیار
رخنه در ملک سلیمان زمان افتاده است

جسم ما بر سر این عمر سبکرو صائب
برگ سبزی است که در آب روان افتاده است
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۱۵۳۰
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۱۵۳۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.