۱۸۴ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۱۵۳۰

آتش از خشکی مغزم به دماغ افتاده است
برق در خانه ام از نور چراغ افتاده است

نیشتر می شکند در جگرم موی سفید
رعشه از خنده صبحم به چراغ افتاده است

آتشم در جگر از دیدن خورشید افتاد
یارب این پنبه خونین ز چه داغ افتاده است؟

این سیه مستی از اندازه می افزون است
چشم میگون که بر چشم ایاغ افتاده است؟

باده زنگ از دل مینا نتوانست زدود
تیرگی لازمه پای چراغ افتاده است

صائب از خامه من عنبر تر می ریزد
فکر آن زلف مرا تا به دماغ افتاده است
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۱۵۲۹
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۱۵۳۱
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.