۲۲۸ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۱۵۲۹

خال زیر لب آن ماه لقا افتاده است
چشم بد دور که بسیار بجا افتاده است

دل بی جرأت ما گوشه نشین ادب است
ورنه لعل لب او بوس ربا افتاده است

بی سرانجامتر از نقطه بی پرگارست
تا دل از حلقه زلف تو جدا افتاده است

بی سیاهی نتوان چشمه حیوان را یافت
خال در کنج لب یار بجا افتاده است

بی اشارت خم ابروی تو یک ساعت نیست
قبله ات شوختر از قبله نما افتاده است

نیک چون باز شکافی سر بی مغزی هست
هر کجا سایه ای از بال هما افتاده است

می کند رحم به آشفتگی ما صائب
هر که را کار به آن زلف دو تا افتاده است
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۱۵۲۸
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۱۵۳۰
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.