۱۹۶ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۱۵۱۹

نه همین مشک مرا خون جگر ساخته است
عشق بسیار ازین عیب هنر ساخته است

در ته سنگ ملامت، دل خوش مشرب ما
کبک مستی است که با کوه و کمر ساخته است

مطلبی نیست کز آن بحر کرم نتوان یافت
صدف از ساده دلیها به گهر ساخته است

کشتی از بحر گهر خیز به خشکی بسته است
طوطیی کز لب لعلش به شکر ساخته است

دامن شب مده از دست که این بحر گهر
نفس سوخته را عنبر تر ساخته است

می تواند ز بناگوش بتان گلها چید
هر که چون زلف ز هر حلقه نظر ساخته است

کیمیایی است قناعت که به شیرین کاری
خاک را در دهن مور شکر ساخته است

یک نظر با رخ آن دلبر نوخط چه کند؟
که ز هر حلقه خط، روی دگر ساخته است

رفته آرام و قرار از رگ جانها، تا زلف
دست خود حلقه بر آن موی کمر ساخته است

نیست پیکان تو از سینه صائب دلگیر
با لب خشک صدف، آب گهر ساخته است
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۱۵۱۸
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۱۵۲۰
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.