۲۰۵ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۱۴۷۹

در بهاران سر مرغی که به زیر بال است
از دم سرد خزان ایمن و فارغبال است

هر چه اندوخته ای از تو جدا می گردد
آنچه هرگز نشود از تو جدا، اعمال است

چه کنی دعوی تجرید، که درویشان را
چشم بر حسن مآل است و ترا بر مال است

همه از گردش افلاک شکایت داریم
پایکی خرمن ما گر چه ازین غربال است

می خراشد جگر سنگ، فغان جرسش
یارب این قافله را چشم که در دنبال است؟

شکوه هایی که گره گشته مرا در دل تنگ
تب گرمی است که موقوف به یک تبخال است

به سیاهی شده ای ملتفت از آب حیات
ای که از حسن ترا چشم به خط و خال است

ایمن از دیده شورست جمالی که تراست
کز لطافت گل رخسار تو بی تمثال است

سرو بالای ترا پایه بلند افتاده است
ساق سیمین ترا هاله مه خلخال است

نیست ممکن نکند رحم به دردی که مراست
دل بیدرد تو هر چند که فارغبال است

نیست از عیب خود آگاه، خودآرا صائب
چشم طاوس ز کوته نظری بر بال است
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۱۴۷۸
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۱۴۸۰
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.