۱۹۸ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۱۴۴۰

عشق بیتابی ذرات جهان را سبب است
زردی چهره خورشید ز درد طلب است

یک زمان بی دم گرم و نفس سرد مباش
که ز انفاس، همین یک دو نفس منتخب است

مگشا لب به شکرخند که در عالم درد
رخنه مملکت دل، دم صبح طرب است

چون صدف هر که به دریوزه دهن باز کند
گر چه در آب گهر غوطه زند، خشک لب است

دل ز بیداری شب، زنده جاوید شود
چشمه خضر نهان در ته دامان شب است

ماه و خورشید بود شمع ته دامانش
سر زلفی که سیه روزی ما را سبب است

سبز تلخی نتوان یافت به شیرینی تو
گوشه چشم ترا چاشنی کنج لب است

چه کند صائب مسکین نگدازد چون موم؟
روزگاری است که دربند گران ادب است
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۱۴۳۹
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۱۴۴۱
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.