۲۰۷ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۱۴۲۷

پرده شب بود ایام شبابی که مراست
رگ سنگ است ز غفلت رگ خوابی که مراست

دارد از کوی خرابات مرا مستغنی
از دل و دیده شرابی و کبابی که مراست

نیست در جستن درمان دل کم حوصله را
در طلبکاری درد تو شتابی که مراست

با لب خشک کند شکر تراوش از من
پرده آب حیات است سرابی که مراست

چون نبندم کمر خصمی این هستی پوچ؟
گره خاطر بحرست حبابی که مراست

برده است از دل من وحشت تنهایی را
با خیال تو سؤالی و جوابی که مراست

نیست زان طرف بناگوش، در گوش ترا
از تماشای رخت چشم پر آبی که مراست

هر که افتاد، ز افتادگی ایمن گردد
چه کند سیل به دیوار خرابی که مراست؟

نیست با دیده بیدار تن آسانان را
با شکرخواب فراغت شکرابی که مراست

خضر را می کند از چشمه حیوان دلسرد
از دم تیغ شهادت دم آبی که مراست

می کند زود حساب من و هستی را پاک
همچو صبح این نفس پا به رکابی که مراست

نکند آتش خونگرم اگر دلسوزی
کیست تا خشک کند اشک کبابی که مراست؟

عشرت نسیه روشن گهران نقد من است
در رگ تاک زند جوش، شرابی که مراست

روزی مرغ چمن از گل شبنم زده نیست
زان عذار عرق آلود گلابی که مراست

چه ضرورست بر اوراق جهان گردیدن؟
در نظر از دل صد پاره کتابی که مراست

از شمار نفس خویش نگردم غافل
هر نفس نقد بود روز حسابی که مراست

نیست ممکن که نشوید ز دلم گرد ملال
صائب از طبع روان این لب آبی که مراست
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۱۴۲۶
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۱۴۲۸
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.