۲۲۳ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۱۳۷۸

قطره خونی شد از دست نگارینش چکید
بس که از دستم به ناز آن نازنین دل را گرفت

دست کوتاه مرا شد تخته مشق امید
شانه تا دامان آن مشکین سلاسل را گرفت

پیش عاشق جان ندارد قدر، ورنه می توان
از نگاه عجز تیغ از دست قاتل را گرفت

کوه تمکین برنمی آید به دست انداز شوق
جذبه مجنون عنان از دست محمل را گرفت

سرکشان را عشق می سازد به افسون چرب نرم
زیر پر، پروانه آخر شمع محفل را گرفت

مفت شیطانند غفلت پیشگان روزگار
سگ به آسانی تواند صید غافل را گرفت

طاعتی بالاتر از دلجویی درویش نیست
دست خود بوسید هر کس دست سایل را گرفت

اینقدر تمهید در تسخیر ما در کار نیست
از نگاهی می توان از دست ما دل را گرفت

در طلب سستی مکن صائب که از صدق طلب
دست من در آستین دامان منزل را گرفت

هر که در دریای هستی دامن دل را گرفت
بی تردد موجه اش دامان ساحل را گرفت
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۱۳۷۷
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۱۳۷۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.