۹۹۸ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۲۷۳۳

ای وَصلِ تو آبِ زندگانی
تَدبیرِ خَلاصِ ما تو دانی

از دیده بُرون مَشو، که نوری
وَزْ سینه جُدا مَشو، که جانی

آن دَم که نَهان شَوی زِ چشمَم
می‌نالَد جانِ من نَهانی

من خود چه کَسَم که وصلْ جویَم؟
از لُطفْ تواَم‌ هَمی‌کَشانی

ای دل تو مَرو سویِ خَرابات
هر چند قَلَنْدَرِ جهانی

کان جا همه پاک باز باشند
تَرسَم که تو کَم زنی، بِمانی

وَرْ زان که رَوی، مَرو تو با خویش
دَرپوشْ نشانِ‌ بی‌نشانی

مانندِ سِپَر مَپوش سینه
گَر عاشقِ تیرِ آن کَمانی

پُرسید یکی که عاشقی چیست؟
گفتم که مَپُرس ازین مَعانی

آن گَه که چو من شَوی، بِبینی
آن گَه که بِخوانَدَت، بِخوانی

مَردانه دَرآ چو شیرمَردی
دل را چو زنان، چه می‌طَپانی؟

ای از رُخِ گُل رُخانِ غَیبَت
گشته رُخِ سُرخْ زَعفَرانی

ای از هَوَسِ بهارِ حُسْنَت
در هر نَفَسَم دَمِ خَزانی

ای آن کِه تو باغ و بوستان را
از جورِ خَزانْ‌ هَمی‌رَهانی

ای داده تو گوشتْ پاره‌یی را
در گفت و شُنود، تَرجُمانی

ای داده زبانِ اَنْبیا را
با سِرِّ قدیم، هم زبانی

ای داده رَوانِ اولیا را
در مرگْ حَیاتِ جاودانی

ای داده تو عقلِ بَدگُمان را
بر بامِ دِماغ، پاسْبانی

ای آن کِه تو هر شبی زِ خَلْقان
این پنج چراغْ، می‌سِتانی

ای داده تو چَشمِ گُل رُخان را
مَخْموری و سِحْر و دِلْسِتانی

ای داده دو قطره خونْ دل را
اندیشه و فکر و خُرده دانی

ای داده تو عشق را به قُدرت
مَردیّ و نَریّ و پَهْلَوانی

این بود نَصیحَتِ سَنایی
جانْ باز چو طالِبِ عِیانی

شَمسِ تبریز نورِ مَحْضی
زیرا که چراغِ آسْمانی
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۲۷۳۲
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۲۷۳۴
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.