۲۲۷ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۱۲۰۰

هر زمان در شهر بند عقل، سور و ماتمی است
جز جهان عشق نبود گر جهان بی غمی است

دیدن خلق است بیماری و وادیدست نکس
عید و نوروز از برای بی دماغان ماتمی است

رفته و آینده اهل حال را منظور نیست
از حیات جاودانی خضر را قسمت دمی است

هر که در دریا شود اهل بصیرت چون حباب
هر نظر محو جمالی، هر نفس در عالمی است

گفتگوی عشق را هر گوش نتواند شنید
نیست جز چاه ذقن، این راز را گر محرمی است

حسن هیهات است نادم گردد از خوانخوارگی
می پرد چشم و دل خورشید هر جا شبنمی است

از درشتی های خط خوبان ملایم می شوند
ما جراحت دیدگان را خط مشکین مرهمی است

نقطه موهوم کز خردی نمی آید به چشم
پیش چشم خرده بین ما سود اعظمی است

بس که صائب دیدم از نادیدگان نادیدنی
زنگ بر آیینه طبعم بهار خرمی است
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۱۱۹۹
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۱۲۰۱
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.