۲۹۵ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۲۷۱۵

مرا اَنْدَر جِگَر بِنْشَست خاری
بِحَمْدِاللَّهْ زِ باغِ اوست، باری

یکی اِقْبال زَفتی یافت جانم
وَگَرچه شُد تَنَم در عشق، زاری

کِناری نیست این اِقْبالِ ما را
چو بِگْرفتم چُنین مَهْ در کِناری

بِگیر این عقل را، بردارِ او کَش
تماشا کُن ازین پَس، گیروداری

چو اَنْدَربافت این جانَم به عشقَش
زِ هستم تا نَمانَد پود و تاری

رُخِ گُلْنار گَر در رَهْ حِجاب است
چو گُل در جان زَنیمَش زود ناری

مَشوغِرِّه به گُلْزارِ فَنا تو
که او گَنده شود روزی سه چاری

جَمالی بین که حَضرتْ عاشِقَسْتَش
بِشو بَهرِ چُنین جانْ، جانْ سِپاری

خداوندیِّ شَمسُ الدّینِ تبریز
کَزو دارد خداوند اِفْتِخاری
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۲۷۱۴
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۲۷۱۶
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.