۲۲۲ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۱۱۸۹

با رخ خندان او گل چهره نگشوده ای است
برق با جولان شوخش پای خواب آلوده ای است

می کشد در خاک و خون نظارگی را دیدنش
سبز تلخ من عجب شمشیر زهرآلوده ای است

گردش پرگارش از مرکز بود آسوده تر
عالم حیرت، عجایب عالم آسوده ای است

چشم عبرت بین به خواب نوبهاران رفته است
ورنه هر برگ خزانی دست بر هم سوده ای است

تلخکامی های ما از لب گشودنهای ماست
ورنه پر شکر بود هر جالب نگشوده ای است

خاطر آسوده در وحشت سرای خاک نیست
هست در زیر زمین، اینجا اگر آسوده ای است

جاده چون زنجیر می پیچد به پای رهروان
در پی این کاروان گویا قدم فرسوده ای است

در شبستانی که من پروانه او گشته ام
دولت بیدار، صائب چشم خواب آلوده ای است
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۱۱۸۸
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۱۱۹۰
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.