۲۱۴ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۱۱۷۲

دل به سر رفته است تا آن نقش پا را دیده است
فرصتش بادا که محراب دعا را دیده است

می پرد چشمش که خورشید از کجا پیدا شود
شبنم ما در فنای خود بقا را دیده است

ای غزال چین چه پشت چشم نازک می کنی؟
چشم ما آن چشمهای سرمه سا را دیده است

در پناه طره او گل ننازد چون به خویش؟
بر سر خود سایه بال هما را دیده است

از دم سرد حریفان کی شود افسرده دل؟
شمع ما پشت سر چندین صبا را دیده است

شعله جواله را طعن گرانجانی زند
هر که وقت رقص آن گلگون قبا را دیده است

پشت دست از پنجه مرجان گذارد بر زمین
بحر تا تردستی مژگان ما را دیده است

دام راه ما خشن پوشان نگردد موج صوف
چشم ما چین جبین بوریا را را دیده است

صائب این دل کز حریم سینه ام بی جا نشد
رفته از جا تا اداهای بجا را دیده است
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۱۱۷۱
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۱۱۷۳
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.