۲۲۸ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۱۱۵۳

از جوانی داغ ها بر سینه ما مانده است
نقش پایی چند از آن طاوس بر جا مانده است

در بساط من ز عنقای سبک پرواز عمر
خواب سنگینی چو کوه قاف بر جا مانده است

نیست از چشم و دل بینا مرا جز درد و داغ
ظلمت از خورشید و خفاش از مسیحا مانده است

می کند از هر سو مویم سفیدی، راه مرگ
پایم از خواب گران در سنگ خارا مانده است

چون نسایم دست بر هم، کز شمار نقد عمر
زنگ افسوسی به دست باد پیما مانده است

نیست در دستم به جز افسوس از عمر دراز
سوزنی از رشته مریم به عیسی مانده است

نوبت پرواز از بالم به چشم افتاده است
طوطیم چون سبزه عاجز در ته پا مانده است

نیست جز طول امل در کف مرا از عمر هیچ
از کتاب من همین شیرازه بر جا مانده است

مشت خاشاکی است بر جا مانده از سیلاب عمر
در دل من خار خاری کز تمنا مانده است

مطلبش از دیده بینا، شکار عبرت است
ورنه صائب را چه پروای تماشا مانده است؟
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۱۱۵۲
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۱۱۵۴
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.