۱۸۶ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۱۱۲۷

دل به دست آن نگار شوخ و شنگ افتاده است
طفل بازیگوش را آتش به چنگ افتاده است

یک جهان کام از دهان نوخطی دارم طمع
وقت من در عاشقی بسیار تنگ افتاده است

جامه در نیل مصیبت زن که آن چشم کبود
چون بلای آسمان، فیروز جنگ افتاده است

در میان دارد دل تنگ مرا آسودگی
این شرر در ساعت سنگین به سنگ افتاده است

حال دل در حلقه آن زلف می داند که چیست
هر مسلمانی که در قید فرنگ افتاده است

از حضور دل مرا در دامن صحرا مپرس
دامن معشوق عاشق را به چنگ افتاده است

در صدف دارد خبر از اضطراب گوهرم
بحرپیمایی که در کام نهنگ افتاده است

تنگدستی نفس را در حلقه فرمان کشید
راست سازد مار را راهی که تنگ افتاده است

جبهه واکرده زنهار از تهیدستان مجو
سفره دارد از بغل، دستی که تنگ افتاده است

خانه آرایی نگردد سنگ راه اهل دل
سیل در قطع منازل بی درنگ افتاده است

در ته یک پیرهن محشور باشد با پلنگ
هر که را صائب ز قسمت خلق تنگ افتاده است
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۱۱۲۶
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۱۱۲۸
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.