۲۳۶ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۱۱۱۸

بی تزلزل نیست هرکس چون علم استاده است
عشرت روی زمین از مردم افتاده است

تشنه چشمان بحر را سازند در یک دم سراب
حسن محجوب تو چون آیینه را رو داده است؟

با تهیدستان ندارد سختی ایام کار
سرو بی حاصل ز سنگ کودکان آزاده است

پای موران بند بر آیینه نتوان شدن
از قبول نقش، لوح سینه ما ساده است

گر چه می دانند دامان وسایل زاهدان
بیش عارف پرده بیگانگی سجاده است

آه مظلومان کند اولاد ظالم را کباب
پله این ناوک دلدوز دور افتاده است

حرص، صائب در بهاران است بی برگ و نوا
برگ عیش قانعان در برگریز آماده است
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۱۱۱۷
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۱۱۱۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.