۲۲۶ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۸۹۳

روز روشن گل و شمع شب تارست شراب
برگ عیش و طرب لیل و نهارست شراب

تا بوی در دل خم، هست فلاطون زمان
محفل آرا چو شود، باغ و بهارست شراب

روی عقل است ز سر پنجه تاکش نیلی
با همه شیشه دلی شیر شکارست شراب

نعل بی طاقتی از جام در آتش دارد
بس که مشتاق به لعل لب یارست شراب

هر حریمی که در او ساقی تردستی نیست
جام خمیازه خشک است و غبارست شراب

می کند با لب میگون تو می کار نمک
چشم مخمور ترا آب خمارست شراب

هست از روی تو چون برگ خزان دیده خجل
گر چه گلگونه هر لاله عذارست شراب

نه حباب است که در ساغر می جلوه گرست
عرق آلود ز شرم لب یارست شراب

گریه تلخ بود حاصل میخواری من
بی تو در دیده من غوره فشارست شراب

نتواند طرف عشق شد از بی جگری
گر چه بر عقل زبردست سوارست شراب

ظلمت غم چو کند تیره جهان را صائب
روشنی بخش دل و جان فگارست شراب
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۸۹۲
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۸۹۴
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.