۲۰۶ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۸۸۶

پا منه زنهار بی اندیشه در جای غریب
توسن سرکش خطر دارد ز صحرای غریب

بی بصیرت از سفر کردن نگردد دیده ور
کوری اعمی مثنی گردد از جای غریب

مردم بالغ نظر چشم از جهان پوشیده اند
می برد اطفال را از جا تماشای غریب

دل که باغ دلگشای روح بود از سادگی
وحشت آبادی شد از نقش تمنای غریب

از غبار خط فزون شد شوخی آن چشم مست
وحشت آهو شود افزون ز صحرای غریب

از غبار آیینه دل را کند روشنگری
هر که گرد غربت افشاند ز سیمای غریب

عاشقان را بر حریر عافیت آرام نیست
خاکساران راست خار پیرهن جای غریب

رشته عمرش نبیند کوتهی از پیچ و تاب
هر که چون سوزن برآرد خاری از پای غریب

ملک تن را نیست در مهمانسرای روزگار
لشکر بیگانه ای غیر از خورش های غریب

می شود زیر و زبر از لشکر بیگانه ملک
دست کوته دار صائب از خورش های غریب
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۸۸۵
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۸۸۷
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.