۲۷۶ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۸۳۸

ز موج خویش بود تازیانه ریگ روان را
چه حاجت است محرک، ز دست رفته عنان را؟

دلم ز بیم خزان می تپد، خوشا گل رعنا
که در بهار پس سر نمود فصل خزان را

علاج غفلت سرشار کن به اشک ندامت
که قطره ای برد از جای خویش خواب گران را

ز طعن کجروی آسوده است کشتی عزمش
چو موج هر که به دریا سپرده است عنان را

ستمگران به ریاضت نمی شوند ملایم
که دل ز چله نشینی نگشت نرم کمان را

کدام ساقی شمشاد قد به باغ درآمد؟
که طوفان فاخته آغوش گشت سرو روان را

دمید حیرت حسن تو بر زمانه فسونی
که همچو شیر و شکر کرد ماهتاب و کتان را

ز زلف او که رسیده است تا کمر ز درازی
به پیچ و تاب توان فرق کرد موی میان را

اشاره گر چه زبان است بهر بسته زبانان
نمی توان به ده انگشت کرد کار زبان را

یکی ده است هر آن نعمت بجا که تو داری
نظر به گنگ کن، از شکر حق مبند دهان را

کسی که پا به مقام رضا نهاد چو صائب
به خوشدلی گذرانید عالم گذران را
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۸۳۷
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۸۳۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.