۲۲۳ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۸۲۰

درمانده این جسم نزارست دل ما
در سنگ نهان همچو شرارست دل ما

هر چند بهای گهر از گرد یتیمی است
بی قیمت ازین مشت غبارست دل ما

چون غنچه محال است که از پوست برآید
چندان که درین سبز حصارست دل ما

تا دست به این پیکر خاکی نفشاند
ماتم زده چون شمع مزارست دل ما

چون دانه بی مغز ز بی برگ و نوایی
شرمنده اقبال بهارست دل ما

تا با خبر از هستی خویش است، پیاده است
از خود چو برون رفت سوارست دل ما

دریوزه دیدار کند از در و دیوار
هر چند که آیینه یارست دل ما

دارد به غم عشق نظر از همه عالم
آهوست ولی شیر شکارست دل ما

هر چند که پیچیده به می چون رگ تلخی
در کشمکش از رنج خمارست دل ما

ساقی برسان باده اندیشه گدازی
کز ناخن اندیشه فگارست دل ما

هر داغ جگرسوز، سیه خانه لیلی است
تا واله آن لاله عذارست دل ما

تا قطره خود را نکند گوهر شهوار
سرگشته تر از ابر بهارست دل ما

زان جلوه مستانه کز آن سرو روان دید
چون گل همه آغوش و کنارست دل ما

در رشته زنار کشد دانه تسبیح
معلوم نشد در چه شمارست دل ما

از چشمه حیوان، جگر سوخته دارد
هم طالع خال لب یارست دل ما

هر چند درین باغ چو گل پاک دهانیم
از زخم زبان بوته خارست دل ما

هر چند ز پرگار فتد گردش دوران
چون نقطه مرکز به قرارست دل ما

زین نغمه سرایان که درین باغ و بهارند
صائب ز نوای تو فگارست دل ما
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۸۱۹
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۸۲۱
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.