۲۲۳ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۷۹۰

صبح جهان بود نفس غم زدای ما
جان تازه می شود زدم جانفزای ما

بیدار شد ز خواب گرانجان بی غمی
هر کس شنید ناله دردآشنای ما

ته جرعه ای بود که به خاکش فشانده اند
دریا، نظر به ساغر مردآزمای ما

چون کوه قاف موج پریزاد می زند
از جوش فکر گوشه خلوت سرای ما

وحشی تر از نگاه غزال رمیده ایم
از مردمان کناره کند آشنای ما

انصاف نیست بار شدن بر شکستگان
پهلوی خشک خویش بود بوریای ما

بالین ز سر گرانی ما نیست در عذاب
از دست خود بود چو سبو متکای ما

چون پست فطرتان غم روزی نمی خوریم
کز خوردن دل است مهیا غذای ما

فارغ ز کسب آب و هواییم چون حباب
کز اشک و آه خود بود آب و هوای ما

چاه حسود در ره ما چشم حسرت است
تا گشته است راستی ما عصای ما

صیقل به چشم آینه ماست ناخنک
از موجه خودست چو دریا جلای ما

هر بی جگر به ما طرف جنگ چون شود؟
برخاستن بود ز سر جان لوای ما

دست حمایت از ره آهستگی شده است
موری فتاده است اگر زیر پای ما

افلاک را به سلسله جنبان چه حاجت است؟
بی آب، سیر و دور کند آسیای ما

چندین هزار گمشده را رهنما شده است
دلهای شب به کعبه مقصد درای ما

آسوده تر ز دیده قربانیان بود
از ترک آرزو دل بی مدعای ما

قرصی نبود اگر چه فزون رزق ما چو مهر
یک ذره بی نصیب نشد از عطای ما

از رنگ زرد ماست دل لاله زار خون
گر سرخ نیست چون گل حمرا قبای ما

در عین خاکساری اگر تندیی کنیم
با چشم سازگار بود توتیای ما

می گردد از سعادت جاوید کامیاب
بر هر سری که سایه فکن شد همای ما

ما را اگر چه چون دیگران نیست خرده ای
کان زرست از رخ زرین، سرای ما

هر عقده ای که زلف سخن داشت، باز کرد
صائب زبان خامه مشکل گشای ما
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۷۸۹
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۷۹۱
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.