۲۲۵ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۷۷۱

در سیر و دور می گذرد ماه و سال ما
چون گردباد ریشه ندارد نهال ما

ذاتی است روشنایی ما همچو آفتاب
نقصی نمی رسد به کمال از زوال ما

در حفظ آبرو ز حبابیم تشنه تر
از آب خضر خشک برآید سفال ما

خون می کند ز دیده روان نیش انتقام
خاری اگر به سهو شود پایمال ما

گوهر فشاند گرد یتیمی ز روی خویش
از دل برون نرفت غبار ملال ما

پشت فتادگی بود ایمن ز خاکمال
دشمن چگونه صرفه برد از جدال ما؟

صد پیرهن بود به از آماس، لاغری
از آفتاب نور نگیرد هلال ما

عمری است تا ز خویش برون رفته ایم ما
چون می شود غریب نباشد خیال ما؟

از بیم چشم چهره به خوناب شسته ایم
چون گل ز بی غمی نبود رنگ آل ما

داریم چشم آن که برآرد ز تشنگی
صحرای حشر را عرق انفعال ما

افغان که چون حنای شفق، صبح طلعتی
رنگین نکرد دست ز خون حلال ما

سر جوش عمر را گذراندیم در گناه
شد صرف شوره زار سراسر زلال ما

از قرب مردمان ز حق افتاده ایم دور
در انقطاع خلق بود اتصال ما

برگشتنی است گر چه ز کوه گران، صدا
تمکین او نداد جواب سؤال ما

از گوشمال، دست معلم کبود شد
شوخی ز سر نهشت دل خردسال ما

پیش رخ گشاده دلدار، می شود
پیچیده تر ز زلف زبان سؤال ما

صائب فغان که گشت درین بوستانسرا
طاوس وار بال و پر ما و بال ما
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۷۷۰
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۷۷۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.