۲۳۸ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۷۱۱

پیوسته دل سیاه بود خلق تنگ را
دایم ستاره سوخته باشد پلنگ را

شد بیشتر ز قامت خم دل سیاهیم
صیقل برد ز آینه هر چند زنگ را

بر زر مگیر تنگ که از خرده شرار
دایم به آهن است سر و کار سنگ را

از تیغ آبدار نترسند پردلان
از چار موجه نیست محابا نهنگ را

از خلق تنگ بر تو جهان تنگ گشته است
بیرون ز پای خویش کن این کفش تنگ را

حلوای آشتی است چو شد زهر عادتی
رغبت به صلح نیست بدآموز جنگ را

شد سحر ساحران ز عصای کلیم محو
در راستان اثر نبود ریو و رنگ را

دوزد ز یک خدنگ به هم، شست صاف تو
چون دانه های سبحه قطار کلنگ را!

تا هست در چمن اثر از رنگ و بوی گل
صائب مده ز دست می لاله رنگ را
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۷۱۰
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۷۱۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.