۲۱۶ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۶۴۰

چه حاجت است به خال آن بیاض گردن را؟
ستاره نقطه سهوست صبح روشن را

همیشه تهمت نظاره می کشد عاشق
ز آفتاب خبر نیست چشم روزن را

فغان که خار علایق ز تیزدستی ها
امان نداد که سازیم جمع دامن را

گره به جبهه میفکن که رشته هموار
به قطع راه بود تازیانه سوزن را

زبان پاک بود لازم دل روشن
که برگ از ید بیضاست نخل ایمن را

گشاده دار دل و دست را که لنگر سنگ
ازین دو شیوه شود بادبان فلاخن را

چو ماه نو، قد خم گشته بر سپهر وجود
اشاره ای است که آماده باش رفتن را

ز جمع دانه که خواهد نصیب خاک شدن
مساز تنگ به خود همچو مور مسکن را

کنون که قوت بازوی رستمی داری
برآر از چه بیژن روان روشن را

غبار دیده جان است پیکرت صائب
به آه زیر و زبر ساز، خانه تن را
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۶۳۹
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۶۴۱
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.