۲۱۸ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۶۳۸

گرفت خط تو دلهای بی قراران را
غبار، جامه فتح است خاکساران را

ز خوان عالم بالاست رزق خاموشان
سحاب آب دهد تیغ کوهساران را

لب تو پرده راز مرا تنک کرده است
شراب دشمن جان است رازداران را

همین نه پشت من از بار دل، شکسته شده است
شکست خامی این میوه شاخساران را

چه طرف بست می از صحبت نمک، زنهار
مده به مجلس می راه، هوشیاران را

حضور دایمی از هجر دایمی بترست
ز وصل گل چه تمتع بود هزاران را؟

ز ماجرای خط و زلف یار دانستم
که رفته رفته خورد مور مغز ماران را

گران چو ابر شب جمعه است بر خاطر
وجود محتسب شهر، میگساران را

ازان ز داغ نهان پرده بر نمی دارم
که دست و دل نشود سرد، لاله کاران را

همای عالم توحید، دانه پرور نیست
ز ما دعا برسانید سبحه داران را

گرفته نیست دل صائب از گرفت حسود
محک بلند کند رتبه، خوش عیاران را
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۶۳۷
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۶۳۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.