۲۲۳ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۶۳۳

بهار شد که ببندند در گلستان را
شکوفه پنبه شود گوش باغبانان را

هزار بار فزون شمع آسیا کرده است
غبار خاطر من آفتاب تابان را

حباب نیست، که از شرم لعل سیرابش
عرق به جبهه نشسته است آب حیوان را

ز ماهتاب بناگوش یار می آید
که شیر مست کند ریگ این بیابان را

صدف به کد یمین رزق خویش می گیرد
عبث به جود ستایش کنند نیسان را

چه ساده ام که به دست تهی طمع دارم
که پر ز بوسه کنم چاه آن زنخدان را

ز جرم عشق نهان داشتن پشیمانم
نمک چشیده و دزدیده ام نمکدان را

بهشت سرمه ازین خاک می برد صائب
به مصر و شام چه نسبت بود صفاهان را؟
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۶۳۲
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۶۳۴
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.