۲۲۹ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۶۲۳

نمی توان ز سخن ساختن خموش مرا
که چون صدف ز دهان است رزق گوش مرا

اگر چه صحبت من غم زداست همچو شراب
به روی تلخ، حریفان کنند نوش مرا

ز آفتاب بود روشناییم چون لعل
نمی توان به نفس ساختن خموش مرا

مرا ز کوی خرابات پای رفتن نیست
مگر به خانه برد محتسب به دوش مرا

نکرده بود تماشا هنوز قامت راست
که شد خرام تو سیلاب عقل و هوش مرا

چنان ز سردی عالم فسرده دل شده ام
که روی گرم نمی آورد به جوش مرا

چنان ز تنگی این بوستان در آزارم
که صبح عید بود روی گلفروش مرا

خوشم به صحبت بلبل که می برد صائب
به سیر عالم دیگر ز هر خروش مرا
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۶۲۲
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۶۲۴
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.