۲۲۱ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۵۹۹

چه غم ز آه من آن خط روح پرور را؟
که برگریز نباشد بهار عنبر را

ز دل سیاهی آب حیات می آید
که تشنه سر به بیابان دهد سکندر را

ز چهره سخن حق نقاب بردارد
ز دار هر که چو منصور کرد منبر را

توان به مهر خموشی دهان ما را بست
اگر به موم توان بست چشم مجمر را

لب سؤال، در فقر را کلید بود
به روی خود مگشا زینهار این در را

مجردان تو از قید جسم آزادند
چه احتیاج به کشتی بود شناور را؟

مگیر از لب خود مهر چون صدف صائب
کنون که قدر خزف نیست آب گوهر را
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۵۹۸
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۶۰۰
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.