۵۳۱ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۵۸۱

عیار حسن ز صاحب نظر شود پیدا
که قیمت گهر از دیده ور شود پیدا

دهد ثمر ز رگ و ریشه درخت خبر
نهفته های پدر از پسر شود پیدا

به رنگ زرد قناعت کن از ریاض جهان
که رنگ سرخ به خون جگر شود پیدا

هزار نامه عنقا ز کوه قاف رسید
نشد ز گمشده ما خبر شود پیدا

مشو به مهر خموشی ز بی زبانان امن
که برق تیغ ز ابر سپر شود پیدا

مشو به موی سفید از فریب غفلت امن
که خواب های گران در سحر شود پیدا

اگر به صدق قدم در طریق عشق نهی
ترا ز نقش قدم راهبر شود پیدا

تو شیشه دل، ندهی تن به سختی ایام
وگرنه لعل ز کوه و کمر شود پیدا

درین زمانه که جوهرشناس نایاب است
چه قدر مردم روشن گهر شود پیدا؟

ز حرص دانه درین کشتزار نزدیک است
که همچو مور ترا بال و پر شود پیدا

مجو ز هر دل افسرده معنی روشن
که دل چو آب شود این گهر شود پیدا

ز همرهان ره دورست عمر جاویدان
سفر خوش است اگر همسفر شود پیدا

عیار فکر ز همفکر می شود ظاهر
که روز معرکه صاحب جگر شود پیدا

توان ز ساده دلی یافت رازهای مرا
چو رشته ای که ز مغز گهر شود پیدا

اگر تو چون کف دریا سبک کنی خود را
ترا سفینه ز موج خطر شود پیدا

زمین قابل اگر بهر فکر می طلبی
ز پیش مصرع ما بیشتر شود پیدا

به سیم قلب نگیرند صائب از اخوان
درین زمانه عزیزی اگر شود پیدا
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۵۸۰
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۵۸۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.