۲۱۱ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۵۷۳

دل نگردید شب وصل تهی از گله ها
طی شد این وادی و هموار نشد آبله ها

اثر از گرمروان نیست، همانا گردید
در دل سنگ نهان آتش این قافله ها

شور من بیش شد از چوب گل و سایه بید
گشت شیرازه دیوانگی این سلسله ها

گفتم از آبله، چشمی بگشاید پایم
پرده خواب شد از غفلت من آبله ها

ندهد سود به بی تابی دل صبر و شکیب
کی ز افشردن پا، کم شود این زلزله ها؟

در رضاجویی حق کوش، نه خشنودی خلق
ترک واجب نتوان کرد به این نافله ها

مرگ چون باد خزان، خلق ورق های درخت
هست چون دوری اوراق ز هم فاصله ها

منزلی نیست درین ره، نفس سوخته است
هر سیاهی که به چشم آید ازین مرحله ها

صائب از فرد روان باش که چون موج سراب
رو به دریای عدم می رود این قافله ها
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۵۷۲
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۵۷۴
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.