۲۲۷ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۵۱۳

وحشتی داده ز اوضاع جهان دست مرا
که به زنجیر دو زلفش نتوان بست مرا

بس که آشفته ز سودای توام، می گردد
صفحه مشق جنون، آینه در دست مرا

دارم از پاس وفا سلسله بر پا، ورنه
من نه آنم که به زنجیر توان بست مرا

گر چه چون آبله بر هر کف پا بوسه زدم
رهروی نیست درین راه که نشکست مرا

دام را شوخی چشم تو ز هم می گسلد
ورنه آهو نتواند ز نظر جست مرا

دو جهان رشته شیرازه ز من می طلبید
بود روزی که سر زلف تو در دست مرا

تیغ من جوهر خود کرد ز غیرت ظاهر
چرخ هر چند که برداشت به یک دست مرا

خامشی داردم از مردم کج بحث ایمن
نیست چون ماهی لب بسته غم شست مرا

آیم از خاک به محشر چو سبو دست به دوش
گر چنین گردش چشم تو کند مست مرا

چون میان من و او دست دهد جمعیت؟
که به دست آمدنش می برد از دست مرا

خاک در کاسه دشمن کند افتادگیم
نقش بندد به زمین هر که کند پست مرا

سرو آزاده من وحشت از آب و گل داشت
کرد حیرانی رفتار تو پابست مرا

طرفی نیست جز آیینه مرا چون طوطی
هم منم صائب اگر هم سخنی هست مرا
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۵۱۲
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۵۱۴
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.