۳۱۵ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۴۹۱

ای که از عالم معنی خبری نیست ترا
بهتر از مهر خموشی سپری نیست ترا

اگر از خویش برون آمده ای چون مردان
باش آسوده که دیگر سفری نیست ترا

سرو از بی ثمری خلعت آزادی یافت
جگر خویش مخور گر ثمری نیست ترا

می کند همرهی خضر، بیابان مرگت
اگر از درد طلب راهبری نیست ترا

بر شکست قفس جسم ازان می لرزی
که سزاوار چمن بال و پری نیست ترا

بگسل از خویش و به هر خار که خواهی پیوند
که درین ره ز تو ناسازتری نیست ترا

زان به چشم تو بود روی زمین خارستان
که چو نرگس به ته پا نظری نیست ترا

سنگ را می شکند سنگ، ازان مغروری
که درین هفت صدف، هم گهری نیست ترا

نیست در بی هنری آفت نخوت صائب
شکوه از بخت مکن گر هنری نیست ترا
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۴۹۰
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۴۹۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.