۲۳۰ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۴۷۹

سخن از صلح مگو، عالم جنگ است اینجا
صحبت شیر و شکر، شیشه و سنگ است اینجا

حاصل دلشکنی غیر پشیمانی نیست
مومیایی، عرق خجلت سنگ است اینجا

چه کند کوچه و بازار به دیوانه ما؟
دامن دشت جنون سینه تنگ است اینجا

عشق در هر چه زند دست به جز دامن یار
گر چه تسبیح بود، قید فرنگ است اینجا

خشم خونخوار تو از لطف رباینده ترست
چشم آهو خجل از داغ پلنگ است اینجا

حسن مستور به عاشق نتواند پرداخت
عکس طوطی به دل آینه زنگ است اینجا

قدر اگر می طلبی بر در بیرنگی زن
که گهر، خوار به اندازه رنگ است اینجا

کام ما بی سخن تلخ نگردد شیرین
گر همه شیره جان است، شرنگ است اینجا

عجز این نشأه، توانایی آن نشأه بود
از صراط آن گذر در است، که لنگ است اینجا

خطر قلزم عشق است به مقدار شعور
زورق بیخبران کام نهنگ است اینجا

کیست صائب سبک از دشت علایق گذرد؟
دامن ریگ روان در ته سنگ است اینجا
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۴۷۸
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۴۸۰
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.