۲۴۱ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۳۹۸

به وحدت می توان کردن سبک غم های عالم را
که تنهایی یکی سازد مصیبت های عالم را

ندارد حاصلی جز گرد کلفت خاک بی حاصل
بگردی چند چون خورشید سر تا پای عالم را؟

ز عقل مصلحت بین بیشتر مغزم پریشان شد
مگر عشق از سرم بیرون برد سودای عالم را

گرانباری زبان خار را سنگ فسان سازد
به پای گرمرو بی خار کن صحرای عالم را

به حلوا تلخی ماتم ز دل بیرون نمی آید
چسان شیرین کنم بر خویش تلخی های عالم را؟

خس و خاشاک پیش سیل بی پروا نمی گیرد
که بال و پر شود زخم زبان رسوای عالم را

نهنگی می شود هر موجه ای صائب ز بی تابی
نباشد جز تحمل لنگری دریای عالم را
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۳۹۷
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۳۹۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.