۴۸۰ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۲۶۲۷

عاشق شو و عاشق شو، بُگذار زَحیری
سُلطان بَچه‌یی آخِر، تا چند اسیری؟

سُلطان بَچه را میر و وزیری همه عار است
زِنهار به جُز عشقْ دِگَر چیز نگیری

آن میرِ اَجَل نیست، اسیرِ اَجَل است او
جُز وِزْر نیامَد، همه سودایِ وزیری

گَر صورتِ گَرمابه نه‌یی، روحْ طَلَب کُن
تا عاشقِ نَقْشی، زِ کجا روح پَذیری؟

در خاک مَیامیز، که تو گوهرِ پاکی
در سِرکه مَیامیز، که تو شِکَّر و شیری

هر چند از این سویْ تو را خَلْق ندانند
آن سویْ که سو نیست، چه بی‌مِثْل و نَظیری

این عالَمِ مرگ است و دَرین عالَمِ فانی
گَر زانکه نه میری، نه بس است این که نمیری؟

در نَقْشِ بَنی آدم، تو شیرِ خدایی
پیداست دَرین حَمله و چالیش و دلیری

تا فَضْل و مَقامات و کَراماتِ تو دیدم
بیزارم ازین فَضْل و مَقاماتِ حَریری

بی گاه شُد این عُمر، وَلیکِن چو تو هستی
در نورِ خدایی، چه بگاهیّ و چه دیری

اندازهٔ معشوق بُوَد عِزَّتِ عاشق
اِی عاشقِ بیچاره بِبین تا زِ چه تیری

زیباییِ پروانه به اندازهٔ شمع است
آخِر نه که پروانهٔ این شمعِ مُنیری؟

شَمسُ الْحَقِ تبریز از آنَت نَتَوان دید
که اصلِ بَصَر باشی، یا عینِ بَصیری
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۲۶۲۶
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۲۶۲۸
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.