۲۲۴ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۲۹۸

زخم پنهانم اگر بیرون دهد خونابها
رنگ خون پیدا کند در صلب گوهر آبها

عالمی را همچو خود سرگشته دارد آسمان
چون برآید مشت خاشاکی ازین گردابها؟

بی قراران محبت زیر گردون چون کنند؟
شیشه سربسته زندان است بر سیماب ها

زنگ غفلت لازم تن پروری افتاده است
سبز گردد از روانی چون بماند آبها

در وصال بحر، بی شوق رسا نتوان رسید
خرج راه از نرم رفتاری شود سیلابها

دولت بیدار اگر یک چند بی خوابی کشید
کرد در ایام بخت ما قضای خوابها

کعبه و بتخانه از دل زندگان خالی شده است
نیست جز قندیل، روشندل درین محرابها

از گل تن تا به آسانی تواند خاستن
کشتی دل را سبک کن صائب از اسبابها
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۲۹۷
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۲۹۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.