۲۹۰ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۲۶۲۱

از هر چه تُرُنجیدی، با دل تو بگو حالی
کِی دلْ تو نمی‌گفتی کَزْ خویش شُدم خالی؟

این رنج چو دَر وا شُد، دَعویِّ تو رسوا شُد
زشتیِّ تو پیدا شُد، بُگْذار تو نکّالی

در صورتِ رنجِ خود، نَظّاره بِکُن ای بَد
کِی باشد با این خود آن مَرتَبهٔ عالی؟

بِنْگَر که چه زشتی تو، بَسْ دیوسِرِشتی تو
این است که کِشتی تو، پس از کِه هَمی‌نالی؟

گَر رنج بِشُد مُشکل، نومید مَشو ای دل
کَزْ غَیب شود حاصل، اَنْدَر عِوَض اَبْدالی

از ذوقْ چو عوری تو، هر لحظه بِشوری تو
کِی کعبه چه دوری تو از حیزَک خَلْخالی

در بادیه مَردان را کاریست، نه سَردان را
کین بادیه فردان را بِزْدود زِ اَرْذالی

در خِدمَتِ مَخْدومی، شَمسُ الْحَقِ تبریزی
بِشْتاب که از فَضْلَش در مَنْزِلِ اِجْلالی
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۲۶۲۰
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۲۶۲۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.