۲۳۹ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۲۳۵

چهره ات خورشید سیما می کند آیینه را
لعل جان بخشت مسیحا می کند آیینه را

گر چه از آیینه گویا می شود هر طوطیی
طوطی خط تو گویا می کند آیینه را

ساده لوح آن کس که بهر دیدن رخسار تو
تخته مشقر تماشا می کند آیینه را

تا چه کیفیت دهد، کز آبداری لعل تو
پر می لعلی چو مینا می کند آیینه را

حسن روزافزون او در هر تماشا کردنی
نشأه حیرت دو بالا می کند آیینه را

شوق دامنگیری تمثال آن یوسف لقا
دست گستاخ زلیخا می کند آیینه را

دیدن پیشانی واکرده ات هر صبحگاه
چین جوهر از جبین وا می کند آیینه را

چون برآرد شوکت حسن تو دست از آستین
شق چو ماه عالم آرا می کند آیینه را

می کند زنجیر جوهر پاره چون دیوانگان
گر چنین حسن تو شیدا می کند آیینه را

مردمان را آب اگر گردد به چشم از آفتاب
پرتو روی تو دریا می کند آیینه را

چون زمین تشنه ای کز ابر گردد تازه رو
از عرق روی تو احیا می کند آیینه را

نفس بدکردار خواهد خانه دل را سیاه
زنگ بر زنگی گوارا می کند آیینه را

کلک صائب چون عصای موسوی در رود نیل
رخنه ها در سینه پیدا می کند آیینه را
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۲۳۴
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۲۳۶
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.