۲۳۰ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۲۰۳

عمر در تلخی سرآید در شراب افتاده را
ساحل از موج خطر باشد در آب افتاده را

دارد از حکم روان ما را قضا در پیچ و تاب
اختیاری نیست خاشاک در آب افتاده را

دل به دریا کن که در مهد صدف بحر کرم
ساخت گوهر قطره چشم سحاب افتاده را

ساحلی جز دست شستن نیست از جان چون حباب
از تهی مغزی به دریای شراب افتاده را

در نظر بستن بود، دارالامانی گر بود
سالک در عالم پر انقلاب افتاده را

نیست غیر از عقده تبخال دیگر دانه ای
تشنه در دام امواج سراب افتاده را

نعمت دنیا نصیب دل سیاهان می شود
جغد دارد زیر پر گنج خراب افتاده را

چون نگردد عمر کوته، گر چه جاویدان بود
رشته در قبضه صد پیچ و تاب افتاده را؟

پیش هر موجی سپر انداختن لازم بود
در محیط آفرینش چون حباب افتاده را

اختیاری نیست در سیر و سکون خویشتن
سایه در پیش پای آفتاب افتاده را

چون نپاشد تار و پود جسم را از یکدگر؟
چون کتان در دست و پای ماهتاب افتاده را

کی خبر از ناله شبخیز مظلومان بود؟
در دل شب، مست در آغوش خواب افتاده را

عزت از افتادگی خیزد که باشد در کنار
جای از افتادگی، حرف کتاب افتاده را

برنمی آید نفس نشمرده صائب از جگر
در غم و اندیشه روز حساب افتاده را
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۲۰۲
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۲۰۴
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.