۲۷۰ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۱۹۹

بال و پر شد شوق من سنگ نشان خفته را
من به راه انداختم این کاروان خفته را

مرگ بر ارباب غفلت تلخ تر از زندگی است
گرگ می آید به خواب اکثر شبان خفته را

نقد انفاس گرامی رفت از غفلت به باد
راهزن از خویش باشد کاروان خفته را

مهر بر لب زن که می ریزد نمک در چشم خواب
خنده بی شرمی گلها خزان خفته را

شد ره خوابیده بیدار و همان آسوده اند
برده گویا خواب مرگ این همرهان خفته را

از نصیحت غافلان را بی خودی گردد زیاد
طبل رحلت می شود افسانه جان خفته را

زود گردد چهره بی شرم پامال نگاه
می رود گلشن به غارت باغبان خفته را

از فسون عقل می گردد گرانجانی زیاد
خارخار عشق می باید روان خفته را

عالم از افسردگان یک چشم خواب آلود شد
کو قیامت تا برانگیزد جهان خفته را؟

جان قدسی را به نور عشق صائب زنده دار
شمع می باید به بالین میهمان خفته را
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۱۹۸
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۲۰۰
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.