۲۴۱ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۱۶۳

پرده ظلمت نپوشد چشم حیران مرا
شمع کافوری است بیداری شبستان مرا

بخیه انجم اگر بندد دهان صبح را
می توان کردن رفو چاک گریبان مرا

دیده شیران نیستان را دعای جوشن است
نیست پروایی ز اشک گرم مژگان مرا

دامن پاکان ندارد احتیاج شستشو
اشک شبنم دیده شورست بستان مرا

هر حبابی مهره گل گردد از گرد گناه
بحر رحمت از کرم شوید چو دامان مرا

از سیه روزی نیم غمگین که چون موج سراب
شب کند شیرازه، اوراق پریشان مرا

صائب از اندیشه سامان دل من فارغ است
آن که سر داده است، خواهد داد سامان مرا
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۱۶۲
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۱۶۴
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.