۲۳۳ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۱۴۸

نیست تاب درد غربت جان افگار مرا
با قفس آزاد کن مرغ گرفتار مرا

دارد از تار نفس زنار، نفس کافرم
تا دم آخر گسستن نیست زنار مرا

دست می شوید ز کار گل به آب زندگی
چون خضر هر کس کند تعمیر دیوار مرا

درد را بیچارگی بر من گوارا کرده بود
شربت عیسی به جان آورد بیمار مرا

فارغ از سیر گلستانم که فکر دوربین
می کند در زیر بال آماده گلزار مرا

از سر و سامان من بگذر که جوش مغز ساخت
چون کف دریا پریشانگرد دستار مرا

گریه بیرون برد از دستم عنان اختیار
سر به صحرا داد جوش لاله کهسار مرا

جز ملامت از جنون دیوانه ام طرفی نبست
سنگ طفلان بود حاصل نخل پربار مرا

عالمی می آمد از گفتار من صائب به راه
بهره از کردار اگر می بود گفتار مرا
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۱۴۷
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۱۴۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.