۲۲۴ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۸۶

من که خواهم محو از عالم نشان خویش را
چون نشان تیر سازم استخوان خویش را

کاش وقت آمدن واقف ز رفتن می شدم
تا چو نی در خاک می بستم میان خویش را

تیغ نتواند شدن انگشت پیش حرف من
تا چو ماه نو سپر کردم کمان خویش را

شد قفس زندان من از خارخار بازگشت
کاش می کردم فرامش آشیان خویش را

وا نشد از تخته تعلیم بر رویم دری
کاش اول تخته می کردم دکان خویش را

داشتم افتادن چاه زنخدان در نظر
من چو می دادم به دست دل عنان خویش را

از جفا دل برگرفتن نیست آسان، ور نه من
مهربان می ساختم نامهربان خویش را

لازم پیری است صائب بر گریزان حواس
منع نتوان کرد از ریزش خزان خویش را
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۸۵
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۸۷
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.